۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

هاندروک

بار چهارمی بود که او را میدید ، این بار هم عمیق نگاهش کرد . باورش سخت بود ، پیرمرد با خودش زمزمه کرد یعنی خودش است . در این حال مادر بی تابانه چشم به او دوخته بود وقتی سرش را بالا آورد و به مادر نگاه کرد با چشمانش به او گفت که او هم بی نام است و مادرش از شدت خوش حالی در حالی که شعر زیستن را میخواند اشک هایش جاری شد . ولی او یک بی نام معمولی نبود از آغاز کار مجمع عالی تا امروز تمام بی نام های معمولی می توانستند از دروازه مغاک عبور کنند چون هورون بزرگ راز رنگ نور بی نام های کامل را از سوئیل فریب خورده فهمیده بود و از آن به بعد هر وقت یک بی نام کامل در راه بود طیف نور انتهای ستاره راهنما نیلی میشد و درخشش چشمهای مادر در هنگام ورود به مغاک راز مقدس را بر ملا می کرد . و بعد از آن در هنگام ورود آن مادر به مغاک مأموران رئیس مجمع که بعد از شورش نبیان شرور حق نظارت و راهنمائی مغاک ها را به دست آورده بودند او را به جای اینکه به حفره تولد راهنمای کند به سوی حفره انتظار راهنمای می کردند و حفره انتظار تنها یک راه خروجی به سوی حفره مرگ داشت و راه برگشت هم تنها برای کسانی گشوده میشد که کارت منقوش طلائی را داشتند و این کارت منقوش برای آنان که نام داشتند توسط هیئت عالی نام گذاری صادر میشد . پس یا مادر می بایست برای خودش نامی را انتخاب کند و کارت منقوش را پس از مدتی کوتاه تحویل بگیرد و به جای گذاشتن فرزندش در چرخه بی پایان انتظار در حفره انتظار که به دور بی پایان لایه مرزی راه داشت بدنبال زندگی در سایه رهسپار گردد و یا اینکه او برای رهایی فرزندش از انتظار ابدی و رهائی خود از ننگ زندگی در سایه ظلمانی مغاک مسیر انتهائی حفره انتظار را که به سمت حفره مرگ می رفت بر می گزید و خود را به حفر می رساند . ولی پس از گذشت یک دوره طولانی امروز دوباره یک بی نام کامل از مغاک بیرون آمده بود . چگونه ممکن بود . آیا این یک خیال است یا او ویژگی خاصی داشته یا مادرش توانسته برق چشمهایش را کنترل کند یا هیسمان پیر دیگر چشمهای تیزبینش از کار افتاده است خلاصه هرچه بود شکر پیرمرد چشمهایش را باز کرد و روبه سوی ستاره راهنما دستانش را بلند کرد و چونان نسیم پاک صبح شروع به وزیدن کرد و شعر زندگی را با صدای بلند خواند و در انتها با لبخند گفت این وعده یکتای بسیط است که گاهی سرود عشق بی هیچ نشانه ای خواهد آمد . نزدیک 70 سال است منتظر چنین لحظه ای بود او سعی کرده بود در تمام جشن تولد های کودکان این سرزمین از نزدیک حظور داشته باشد . و برای همه آنها شعر زندگی را بخواند و برای آنها چون نسیم صبح بر طراوت لحظه هایشان بوزد . ولی امروز احساس دیگری داشت از صبح تا حالا برای بیش از صد کودک شعر زندگی خوانده بود ولی اکنون بدون خستگی چون لطافت یک موج بی پایان برگرد کودک بالا و پائین میشد. در همین حال چشمان متحیر اطرافیان کودک او را دنبال می کردند یکی با خودش گفت انگار هنوز کودک است بی هیچ سایه ای سپید سپید .
هیسمان پیر چهره اش از همیشه برافروخته تر بود از صبح تا حالا بیش از صدتا از مادران کودک به بغل از مغالک نینو بیرون رفته بودند و همه بی نام بودند روز عجیبی است وقتی یک کودک بینام متولد می شود انگار مغالک برای لحظه ای روشن می شد هیسمان پیر بلند گفت اگر همیشه اینجوری پیش برود مجمع کل دوباره مغالک نینو را بدهکار خواهد کرد .این ششمین باری است که در این دوره چهارساله که او والی مغالک نینو بود این اتفاق می افتاد .
پینسون درحالی که به سوی سایه نگاه می کرد گفت اشغال ها هیچ ارزشی ندارند ولی کافی یک مادر و پدر احمق قبول کنند که یه اسم ناقابل روی بچه اش بگذاریم تمام است اسم که داشته باشد تازه کار ما شروع می شه باید ثبتش کنیم ، براش محدوده بگیریم ، اسمشو روی ستون سایه حک کنیم ، ازش عکس یادگاری بگیریم ، براش جای ویژه رزرو کنیم ، اتاق مجزا می خواهد بزرگتر که شد صندلی مجزا ، تخت مجزا ، وقتی اینهمه مشغولی ت واسش درست بشه ، نیاز به آموزش داره ، معلم خصوصی کلاس خصوصی ، ماشین خصوصی بعد دیگه وقته شعر گفتن نداره عاشق نمیشه برنامه عشق باید واسش بگذاریم که بدوست ونیمش ، بعد بهش مدل بدیم ، مد می خواهد ، احمق شده چهارچوب می خواهد ، غمگین شده بازی می خواهد ترسو شده خونه می خواهد ، همه این ها چی میاره واسه ما ثروت هیسمان چشماشو بست گفت لعنتی از صبح بیشتر از صدتاشون رفتن اخه سیمانوا و گروهش چیکار میکنند می دونی هر اسمی برای ما چقدر سود داره پینسون گفت فکر کنم ده میلیون بوانی میشه هیسمان خندید گفت حقا که احمقی بیش از دویست پنجاه میلیون بوان میشه تازه خیلی هاشون برای چند نسل خودشون بدهکار می کنند یعنی اگر امروز پدر مادر این آشغالای بی نام افسون شانکار میشدند خیلی عالی می شد آنوقت برای این توله ها اسم میگذاشتند ما جزو مغاک های نمونه مجمع می شدیم.
مجمع سانتوران 113 تا مغاک داشت و کل کره کانسون بیش 270 مجمع دارد ، مغاک ها دره های عمیقی هستند که از ورودیشان تا انتها دو تیغه بلند و نازک دارند که انتهاء این تیغه ها یکی به حفره تولد می رسد و دیگری به حفره مرگ هرگاه یگی به حفره مرگ می رفت و چشم هایش برای همیشه بسته می شد برای لحظهای نوری آبی رنگ از مغاک به آسمان می رفت و هرگاه کودکی متولد می شد نوری قرمز رنگ از آسمان به سوی مغاک می امد و برای لحظه ای حفره تولد چون کره ای نورانی میدرخشید قبل از شکل گیری مجمع ها هر فردی فقط دوبار مغاک را تجربه می کرد یک بار هنگام تولد و یک با ر هم هنگام مرگ تا اینکه وسوسه توانست هورون بزرگ را متقاعد کند از حفره متعدد ی که در سایه مغاک بود برای جای دادن به آواره های مغاک ظلمت استفاده کند . مغاک ظلمت تاریک ترین مغاک کانسون بود و درست درمرکز قطب شناخت جای داشت درست در پائین پای کوهستان شانکار که بلند ترین فلات کانسون است و بلندترین غله های نور نیز در آن جای دارد . اکثر آدم ها افسون شناخت آنها را به سوی شانکار میکشد و این وسوسه برای آگاهی از حقیقت ناب آنها را به سوی غله های نور می برد و فاجعه از جای شروع می شود که در هزار توی دوار تصدیق گرفتار می شوند مسیری که انگار انتها ندارد و هر کس در آن پای می گذارد باید یا تا انتهاء برود و به اوج برسد و از آنجا سوار بر ابر آگاهی به پائین و به میان مردم بیاید و به عنوان دلیل برای دیگران تا زمان مرگ به زندگی ادامه دهد خیلی ها نیز در مقابل افسون شانکار مقاومت می کنند و تنها با آنها شعر آگاهی را زمزمه می کنند و گاهی نیز آن را چون خود آگاهی می دانند . ولی اگر به هر دلیلی ( سختی راه ، تنبلی ، محو نور کاذب شدن و به بیراه ها رفتن ، بیتوجهی به علائم و راهنمایان شانکار که بسیار کم حوصله هستند ) نتواند مسیر را طی کند به مغاک ظلمت سقوط میکند و در آنجا ساکن می شود و تنها شب ها که هیچ نوری نیست می توانند از مغاک بیرون بیایند ولی هنگام روز به هیچ وجه نمی توانند از مغاک بیرون بیایند زیرا آنها که که از رسیدن به نور ناتوان شداند حقیقت را انکار می کنند و در تقابل با نور روز از شدت انگار قلبهایشان، چشمهایشان گوش هایشان به شدت به هم فشرده میشود به گونه ای که فریاد های ناشی از درد آنها گاه تا مدت ها در گوش مغاک ها می پیچد و این باعث شد تا ساکنان مغاک ظلمت دستورالعملی برای خروج از محدوده مغاک ظلمت تدوین کنند .
یکی از راهنمایان بزرگ طبقات عالی کوهستان شانکار هنگامی که زیباترین دختر کانسون افسون نور کاذب شد و از مسیر غله نور خارج شد او آگاهانه به دنبالش رفت تا با آن دختر زیبا که بعد ها نامش را مسنون نهادند به مغاک ظلمت سقوط کرد ، پس از آن هورن که بعد نام راهنمای بزرگ شانکار شد برای نجات او نقشه ها کشید و با وسوسه دم خور شد تا اینکه وقتی یک شب با مسنون از مغاک ظلمت بیرون آمدند تا مسنون بتواند بار دیگر شعور رها شده زادگاهش را ببیند وقتی به زادگاهش رسیدند شب از نیمه گذشته بود و اسرار مسنون برای حظور در مجاورت شعور پدریش برای مرور خاطرات کودکیش وقت بازگشتن را از آنان گرفت سپیده نزدیک به دمیدن بود چهره و سینه مسنون به شدت به هم فشرده میگشت هورن برای نجات او راز مغاک ها را بر ملا کرد و او را به درون سایه مغاک سانتار برد و مسنون را از خطر رنج نور نجات داد . و آن روز وسوسه خودش را به هورن رساند و به او پیشنهاد کرد تا برای مسنون در یکی از حفره های فوقانی سایه مغاک سانتار خانه ای مجلل بسازد و برای اینکه از رنج نور تولد و مرگ که از انتهاء مغاک بر می خواست نیز در امان باشد برای خانه اش سقف بگذارد و دیوارهای از جنس سنگ بسازد تا هیچ نوری از آن عبور نکند و هورن شروع به ساختن کاخی عجیب در سایه کرد تا مسنون را هم از مغاک ظلمت نجات دهد و هم بتواند با او بدون نیاز به شعر حظور زندگی کند آنگاه بود که برای اولین بار متوجه شد برای اینکه آنجا را بتواند به او بدهد باید برایش یک نام انتخاب کند وبرای او نام مسنون را انتخاب کرد تا آن محدود به نام او باشد و انگاه برای آنکه برای دست یابی به مسنون میخواست شعر حظور را بخواند نتوانست برای اینکه مسنون نیز مال او باشد برای خود نیز اسم هورن را انتخاب کرد و نامش را با صدای بلند فریاد زد . و این آغاز عصر جدیدی ( ویژگی های دنیای متمدن ) در کانسون بود


پس از اینکه از درب اول گذشتند و وارد حفره فراموشی شد ند هنوز چند قدمی جلو نرفته بودند که هاندروک احساس کرد بوی عجیبی به مشامش میرسد به هنیون گفت حس می کنی هنیون درحالی که دماغشو میخاراند گفت مثل رایحه آرامشه یادته اخرین باری که با خانم شمسون دیدار کردیم همین بو را می داد میلون درحالی که متعجبانه به دوتاشون نگاه می کرد گفت من که هیچ بوی نمشنفم شاید خیالاتی شدید هاندروک با خنده بهش گفت تو کی متونستی خوب بو کنی که حالا بار دومش باشه تازه سرما هم خوردی میلون گفت راست میگی ولی مثل همیشه بعد از تمام شدن حرفاش نخندید حتی هنیون هم نخندید هاندروک دیگر دلش نمی خواست حرف بزند . احساس شیرین و عجیبی بهش دست داده بود مثل احساس پرواز سبک و آرام به اطرافش نگاه کرد اون راهرو کوچولو آرام آرام در اطرافشان باز می شد زیبای غیر قابل تصوری بود هاندروک نفس عمیقی کشید پلک هایش سنگین شده بود ولی سعی می کرد آنها را باز نگاه دارد. صدای موسیقی آرام و دل نشینی در فضای اطرافشان میپیچید یک لحظه به فکر میلون و هنیو ن افتاد پشت سرش را نگاه کرد هنیون با چشمهای کاملا گشود ایستاده بود و میلون هم انگار در خلصه عجیبی فرو رفته بود او هم حال هاندروک را داشت هاندروک به آرامی به میلون گفت در چه حالی با حالتی عجیب و غریب گفت عزیزم فوق العاده است. درحالی که مشتاقانه هاندروک را نگاه میکرد گفت چقدر موهایت قشنگه ... هاندروک با تعجب نگاهش کرد چی میگه؟!! راه افتاد زیر لب غرید فکر کنم خیلی خوابش گرفته پرت پلا میگه. چند لحظه بعد میلون هم پشت سرش راه افتاد ولی هنیون همچنان مثل آدم های مصخ شده با چشمهای گشوده و دهان باز ایستاده بود و به موسیقی گوش میکرد. هاندروک یکدفعه مثل اینکه چیزی را کشف کرده باشد به میلون که حالا کنارش ایساده بود. گفت این افسون فراموشی است دیدی چه زود بر ما مستولی شد هنیون را نگاه کن انگار سالها خوابیده است . بعد آرام هنیون راصدا زد، اهای هنیون بیدار شو دوباره با چشم باز خوابیدی یالله زود باش بیدار شو شعر بیداری را زیرلب زمزمه کن ولی هنیون انگار هچ چیزنمیشنید مثل اینکه هیچ وقت بیدار نبوده. هاندروک هردوشان را برانداز کرد میخواست راه بیفته ولی انگار واقعا توان رفتن نداشت بدجوری خوابش گرفته بود. با خودش گفت اگر اینجا خوابمون ببرد ما هم به جمع فراموش شدگان خواهیم پیوست ، رو به میلون کرد به اوگفت میلون به خودت بیا یه کاری بکن هنیون که از همان اول خوابش برد تورا خدا شعر بیداری رابخوان اهای میلون با تو هستم میلون حتی برای لحظه ای چشم از هاندروک برنمیداشت با حالتی عجیب گفت من شعر بیداری را حفظ نیستم . هاندروک باز شرع به راه رفتن کرد مثل افرادی که عقل از کله شان پریده باشد گفت ولشان کن بزار خوش باشند اوانگار هیچ صدایی دیگری را نمیشنید فقط آوای موسیقی بود که هر لحظه دل نشین تر و جذاب تر می شد هاندروک هر چند لحظه ای یک بار مثل کسانی که ازخواب خوش دم صبح میپرند سعی می کرد تا تمام قوایش را جمع کند ولی نمیشد و گاهی میایستاد مثل اینکه به یاد شعر بیداری میافتاد و بعد هرچه زور می زد انگار هیچ چیز یادش نبود انگار تا حالا شعر بیداری را نخوانده بود ، او هرروز صبح با جسارت تمام شعر بیداری را برای همکلاسی هایش میخواند حالا چه شده بود هیچی یادش نبود انگار به هرچیز که فکر میکرد از خاطرش می رفت مثل راه رفتن میان مه بود. هرچه فکر میکرد کجاست وبرای چه اینجاست هیچ یادش نمیآمد . با نگاهی خسته به میلون نگاه کرد و گفت یادم نیست هیچی ، میلون درحالی که تلو تلو می خورد و به سمت هاندروک می آمد گفت بیا خوش باشیم هاندروک گفت بیچاره شدیم ما هم به جمع فراموش شدگان پیوستیم میلون خندید بعد به هنیون نگاه کرد و گفت نگاهش کن احمق چه راحت خوابیده خوش بحالش هاندروک گفت تورا خدا ببین به چکسانی دلخوش کردیم و درحالی که انگار دیگر توان ایستادن نداشت آرام روی زمین نشست و باخودش گفت چیکارکنم هرچه میخواهد بشود بگزار بشه هنوز این فکر از ذهنش نگذشته بود که گردن بند محافظش شروع به یخ شدن کرد سرما را روی گردنش احساس کرد سرما هرلحظه شدیدتر میشد شروع به لرزیدن کرد در همین حال یک باره هنیون شروع به خواندن کرد میان دوبار آواز شبنم های دم صبح صدای پای نورمی آید ، هاندروک و میلون آرام با او شروع به خواندن کردند میان دوبار آواز شبنم های دم صبح صدای پای نور می آید تو باز خواهی آمد ای راز بیداری ای ستاره امید . و هردو آنها ناخوداگا با هنیون شروع به خواندن کردند . تو باز خواهی آمد ای راز بیداری ای ستاره امید ... میلون و هاندروک با ناباوری به دهان هنیون نگاه می کرند و با او میخواندند میلون احساس میکرد هشیار تر شده است. هاندروک چشم هایش را به هم مالید و یک نفس عمیق کشید گفت ما کجائیم میلون خندید گفت راهروی ورودی حفره فراموشی هاندروک مثل اینکه یاد یه مسئله خیلی مهمی افتاد باشد گفت راستی هنیون چقدر زیبا سرود بیداری را می خواند . هنیون گفت سرکلاس با چشمهای باز خوابیدن و سرود خواندن بالاخره جایی بدرد خورد!!! هر سه با هم خندیدن انگار دیگر صدای افسون فراموشی را نمی شنیدند . چند لحظه بعد اولین راهرو را تمام کردند به انتها راهرو اول که رسیدند هیچ راهی وجود نداشت فقط یک سوراخ کوچک آوند شکل هاندروک گفت این راهرو فشار است شبیه راهرو اول حفره مرگ است وقتی کسی به آن پا می گذارد غیر قابل باور است آنقدر بزگ است که نمیشود انتهایش رادید عرض وطولش انگار بی نهایت است ولی پس از چند لحظه شروع به کوچک شدن می کند و جمع میشود میلون با تعجب گفت چقدر کوچک میشود هنیون باخنده گفت به اندازه نور وجودیت کوله باری که از معرفت با خودت به حفره مرگ مبری گاهی آنقدر کوچک میشود که تمام استخوان های فرد را به هم جمع می کند و او به اندازه یک سر سوزن می شود ، هاندروک با خنده گفت درست به اندازه همین راهرو که مقابلمان است اینجا کمترین میزان ممکن از نور معرفت وجود دارد نقطه اوج بیخبری و فراموشی است اگر از خواب شیطانی موسیقی افسون فرار نکرده بودیم دچار بیخبری میشدیم و بعد وارد این راهرو میشدیم . هنیون گفت چطور هاندروک گفت هر روز یک بار و فقط برای یک دقیقه این راهرو باز میشود و طولش به بیش از400 قدم باز بزرگ میشود و عرضش هم به اندازه چندقدم کوتاه این گذرگاه راهرو افسون را به راهرو ترس فراموشی وصل میکند این همان راهرو دوم حفره فراموشی است ، هنیون با صدای لرزان گفت اگر ظرف مدت یکدقیقه نتوانیم از این راهرو بگذریم چی میشه میلون گفت هیچی ظرف چند دقیقه می شی به اندازه یه بند انگشت یا شایدهم کوچکتر اندازه یک سرسوزن هنیون گفت این که خیلی بداست مرگ فجیعی ست میلون گفت نمیگی عصاره وجودت نوش جون هانسون پست میشه و او از خوردن عصاره یه بینام چاق وچله کلی کیف میکنه ، هنیون آب دهنشو قورت داد گفت بابا اگر همینجا می خوابیدیم و فراموش می شدیم که بهتر بود حداقل مرگ بدون دردی داشتیم درحالی که به چشمهای آرام هاندروک نگاه میکرد گفت مگر نه ؟ هاندروک به آرامی گفت حالا که وقت تنگه اگر وقتی دهانه راهرو باز شد ندویم و قت بسته شدن هرچی در راهرو فراموشی است را به داخل خودش می کشد ... میلون خنده معنی داری کرد و گفت اقا تپلی میشه اون مدال قشنگتو بدی به من و میخوام بعدها وقتی برای بچه هام غصه تور ا تعریف می کنم لااقل یه چیزی از تو داشته باشم که نشونشون بدم . هنیون با اخم مدالشودر دستاش فشرد و با عصبانیت گفت میلون این مدال اینقدر برایم عزیزه که حاضرم بمیر اونم به بدترین شکل ولی این مدال معرفت را از دست ندهم اخه اون تنها یادگار پدرم است وقتی اونو توی دستام میفشرم حس میکنم با روح او یکی میشم پاک مثل یک تکه کوچک نور آسمانی ، هاندروک گفت میلون شوخی نکن هنیون خوب میدود میلون سرش را تکان داد گفت شاید . در همین هنگام صدای وحشتناکی به گوش رسید باور کردنی نبود یک سوراخ کوچک سنگی داشت از هم باز می شد هنیون با چشمهای از حدقه بیرون آمده گفت خدای بزرگ باورکردنی نیست میلون درحالی که خنده برلبهاش خشک شده بود گفت انگار از این طرف داره باز میشه خداکنه از همین طرف هم بسته بشه اگر اینجور بشه خیلی شانس آوردیم و اگر برعکس بسته شود آنوقت باید واقعا غزل خداحافظی را بخونیم راهرو داشت باز و بازتر می شد سنگ ها از هم باز میشدند و صداهای وحشتناکی از ان بلند میشد هنیون درحالی که سرش را تکان میداد گفت با چه سرعتی دارد عمیق می شود دیواره ها را نگاه بکن سنگ هاش چقدر تیزاند مثل دندان سگ فرجان است بزرگ و سفید بعد با دست روی ران پایش دست کشید میلون گفت واقعاً وحشتناکه هاندروک درحالی که بند کفش هایش را محکم می کرد گفت خوب دیگه آماده باشید باید باسرعت بدویم اگر کسی زمین بخورد مشکل می تواند دوباره بلند شود واگر هم بتواند بلند شود قدرتش کلی کم میشود سریع و بادقت پشت سر من بیایید بعد بلند شد دست هانیون را گرفت و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه اون کشید و شروع به دویدن در داخل راهرو کرد. میلون هم بلافاصله دنبالشون راه افتاد . حدود دویست قدمی رفته بودند که هنیون درحالی که نفس نفس میزد گفت تورا خدا آهسته تر ، هنوز حرفش تمام نشده بود صدای وحشتناکی از پشت سرشان بلند شد میلون از پشت سر هنیون را هل داد و فریاد زد زود باش داره بسته می شه هر سه نفرمونو به کشتن میدی حرفش تمام نشده بود که پاش به تیزی یک سنگ برآمده گیر کرد و کف راهرو زمین خورد هاندروک ایستاد درحالی که فریاد میزد گفت هنیون زود باش تو برو ما آلان میآیم و برگشت تا میلون را از زمین بلند کند چشمش به ته راهرو افتاد که داشت بسته میشد و باد شدید و بدبوی به صورتش خورد دست میلون را گرفت میلون مثل آهن ربا به کف راهرو چسبیده بود و هرچه تلاش میکرد نمی توانست بلند شود هنیون هن هن کنون درحالی که میدوید فریاد زد میلون تور را به خدا زود باش اون گردن بند لعنتی را از گردنت بیرون بیار هاندروک باعجله دنبال گردنبند میگشت ولی انگار یک نیروی عظیم اونو داشت به طرف کف راهرو می کشید به یک باره یاد کاغذ منفی افتاد یک لحظه فکر کرد چه خوب بود با اگر باهام بود ولی یکدفعه یاد میلون افتاد دیروز ورق منفیش را داده بود به او ناخوداگاه دستش رفت توی جیبش خودش بود از خوشحالی فریادی کشید فوراً اونو باز کرد و زیر سرمیلون قرار داد میلون سرش از کف راهرو جداشد بعد راحت گردنبد را از گردن میلون جدا کرد میلون از جا به سختی بلند شد و هر دو با خوشحالی راه افتادند صداها هر لحظه بلندتر میشد هاندروک به میلون که میخواست پشت سرش را نگاه کند گفت برنگرد دارد میرسد زود باش اگر نجنبی هنیون قصه مارا برای بچه هایش تعریف می کند . میلون درحالی که تلاش می کرد سریع تر راه برود هاندروک را به جلو هل داد و با التماس گفت تو برو من خودمو می رسونم هنیون مثل یک توپ بزرگ قل خورد و خودشو ازانتهائی راهرو دوم بیرون انداخت برگشت پشت سرش نگاه کرد به فاصله ده قدمی میلون راهرو داشت به هم میامد هاندروک انتها راهرو ایستاد. هنیون داد زد هاندروک بیا بیرون دیگه دست هاندروک گرفت و اونو بیرون کشید . بعد با تمام وجود داد زد میلون زود باش داره بهت میرسه بعد چشماشو بست گفت خدایا کمکش کن. هاندروک مثل جرقه بالا وپائین میپرید درهم فرورفتن سنگها غیر قابل تصور بود سنگ های سخت و محکم مثل قیر سیاه به هم جمع میشدند این توده سیاه و ظلمانی داشت به میلون میرسید چند قدم دیگر با او فاصله داشتند هنوز میلون بیشتر از 5 قدم با انتهای راهرو فاصله داشت انگار زمین خوردنش باعث شده بود انرژیش را از دست بدهد هاندروک به یک باره به طرف میلون دوید. میلون متعجبانه اونو نگاه کرد هنیون هم پشت سرش وارد راهرو شد هاندروک دست میلون را گرفت و اونوبه سمت خودش کشید درهمین حال هنیون کمر هاندروک را با یک دستش گرفت و بادست دیگرش مدال طلائیش را به سمت سنگها که حالا دیگر پشت سر میلون بودند پرت کرد همینکه مدال به سنگها برخورد کرد و بدنبال آن نور شدیدی از آن متشعشه شد و سنگها چند قدم به عقب رفتند و بعد موج پرقدرتی هرسه آنها را از راهرو بیرون انداخت و چند لحظه بعد راهرو باسرعت غیر قابل باوری بسته شد هرسه روی زمین افتاده بودند و متحیرانه همدیگر را و سوراخ ریز مقابلشان را نگاه می کردند همه چیز آرام شده بود.
نور شدیدی تمام مغاک را روشن کرد و به دنبال آن صدای مثل فروریخت کوه به گوش رسید هیسمان سرگردان اینسو و انسو می دوید زیر لب میغرید که نمیدونم چه خبر شده تا به حالا سابقه نداشته چنین سروصدا و نری از حفره فراموشی بلند شود مثل اینکه دارد اتفاقات عجیبی می افتد سرش را به سوی حفره فراموشی برگرداند مثل اینکه زیر سر این دخترک و اون دوتا وروجک است نمیبایست بگذارم به مغاک وارد بشوند ، لعنت بر این هنسون آخه مگر من مسئول شکم اونم از بس توی گوشم خواند دیونم کرد هوس عصاره ناب بچه های بینام از خود بی خودش کرده بود چند وقت است التماس میکرد که اگر میتونم یکی دوتا شون بفرستم توی حفره صبح که چشم به این دخترک و اون دوتاه وروجک افتاد نمیدونم چرا یکدفعه فکر کردم اینها لقمه های خوبی برای هنسون هستند کوفت بخوری هنسون ، کثافت پست تا هوس های بیخود نکنی خوب همان راه گم کرده های مصخ شده سهم تو از زندگی نکبت بارت هستند چیکار به بچه بینام ها داشتی بعد مثل اینکه یک باره یاد چیزی افتاده باشد گفت اوناهم چه راحت بدونی که بپرسند کجا وارد حفره شدند فکر کنم یه فکری توی کله های کوچکشان بود ؟ رنگش مثل گچ سفید شد چند لحظه ای ساکت ماند بعد خیلی سریع سرش تکون داد به خودش گفت هیسمان احمق انگار پیر شدی ترسو هم شدی سه تا بچه چه غلطی متوانند بکند ها بابا اونجا حفره فراموشیه تا حالا هیچکس از اونجا نتونسته برگردد . بعد لبخند معنی داری کرد و آرام گفت بیچاره ها شاید تا حالا هنسون پست عصارشونم خورده شاید این سروصداها واسه همینه هرچه باشه تا چند ساعت دیگر برای همیشه فراموش می شوند . و بعد باصدای بلند شروع به خندیدن کرد .
میلون درحالی که هنیون را می بوسد شروع به اشک ریختن کرد هاندروک گفت بچه ها شما فوق العاده هستید میلون دست هاندروک را گرفت آرام از او تشکر کرد و گفت واقعاً مرگ را احساس کردم یک لحظه حس کردم نور معرفت دارد از وجودم بیرون میرود. سیاهی مطلق بود اگر آن نور نبود حالا معلوم نبود در کدام سیاه چال اسیر چرخه زمان بودم بعد روبه هنیون کرد و گفت هنیون تو بهترین دوستمی به خاطر من از عزیزترین یادگار پدرت گذشتی هنیون درحالی که لبخند زیبای بر لب داشت گفت من امروز برای اولین بار اونو دیدم درست کنارم بود از وقتی که کوچولو بودم همیشه آرزو داشتم فقط یک بار میدیدمش هر بار که مدال معرفت را دردست میفشردم دلم هواشو میکرد ولی حتی توی خواب هم نمیتونستم ببینمش سانیان حکیم خیلی وقت پیش زمانی که از او پرسیدم چطور میتونم دوباره پدرمو ببینم بهم گفت هروقت بتونی از چیزی که تو و اونو به هم وصل میکنه بگذری من معنی حرفشو نفهمیدم تا الان تازه فهمیدم یعنی چه حالا به آرزوم رسیدم حس میکنم آزاد آزادم مثل یک پرنده رها هاندروک چشماشو بست و از خدا تشکر کرد او حالا راز عبور از راهرو فشار را فهمیده بود . بعد هرسه راه افتادند .
ساعت ها گذشت هرچه جلوتر میرفتند و خسته تر میشدند بوی نامطبوعی که از ساعتی قبل به مشام میرسید بیشتر میشد اونا برای چندمین باری بود که همدیگر را نگاه میکردند ، هنیون گفت بوی چیه هاندروک گفت به گمانم بوی هنسون پسته میلون گفت چرا به او هنسون پست میگن هاندروک گفت او یکی از مقربان عالی مقام کوهستان شانکار بوده و دارای احترام خاصی بین تمام مقربان بوده و به عنوان یکی از چند مقرب عالی مقام جایگاه ویژه ای نزد صاحب نور کیهانی داشت او پس از سالها زندگی گرفتار وسوسه راز جاودانگی میشود و برای رسیدن به آن تعهد ازلیش را میشکند و قدم در محدوده ممنوعه میگذارد تا رازجاودانگی را از لوح منشاء حیات که بر سریر نور ارغوانی حک است بفهمد ، او با شکستن تعهد خود گرفتار نفرین زندگی ابدی میشود و نورمعرفت از رخت می بندد او بی هیچ نوری از شانکار رانده میشود هنیون درحالی که صورتش را به هم میکشید و بینیش را میفشرد گفت خب همه وسوسه میشوند و اشتباه میکنند چرا او به نفرین زندگی ابدی گرفتار شد در همین حال از گوشه تاریک راهرو صدای لرزانی بلند شد و با عصبانیت گفت لعنت به کوهستان شانکار باد در پس هر حلقه معرفت افسونی بزرگ خانه دارد این راز آگاهی است او آرام از تاریکی بیرون آمد میلون گفت خدای من هنسون پست اینه آه چقدر چندش آوره مقابل آنها موجودی کوتاه قد با کمری خمیده اندامی لاغر و استخوانی باصورتی چروکیده و دهانی گشاد وزشت که وقتی باز می شد می شد چند دندان زرد و سیاه را درآن دید همچنین با موهای ژولیده و بلند که بین آنها هزاران کرم درحال لولیدن بود با چشمانی گود و خالی از نور ایستاده بود هنیون درحالی که داشت بالا می آورد گفت هیچ وقت به خواب هم نمیدیدم با موجودی اینگونه روبرو بشم هنسون خنده بلندی کرد و گفت بله من به نفرین ابدی دچار شدم و ساکن حفره فراموشی شدم و حالا شما کچولوهای احمق با پای خودتون به اینجا آمده اید و بعد خنده بلندی کرد و درتاریکی ناپدید شد هاندروک گفت بچه ها راه بیفتید چند قدمی جلو رفتن میلون گفت حالا چه اتفاقی می افتد نمیدون چرا احساس بدی دارم در همین حال هنیون گفت ببیند جای پاهامون حس میکنم کف این راهرو خیلی نرم شده هاندروک با تعجب زیر پاشو نگاه کرد گفت انگارراست میگی نمی دونم چرا یک دفعه شروع به نرم شدن کرد میلون گفت آره لعنتی بوی بدشو هم دارم حس میکنم هنیون گفت یکی ازمزایای اینجا این است که بالا خره میلون هم توانست بو بکشد .
فضای عجیبی بود همه جا تاریک بود و هیچ چیز معلوم نبود از عمق تاریکی صدا های عجیب غریبی به گوش میرسید بعضی و قتها مثل اینکه چندین نفر داشتند با هم پچ پچ میکردند بعضی وقتها صدای جیغ و فریاد میامد و گاه گاهی هم صدای ناله ای به گوش می رسید هروقت صدای ناله بلند میشد هاندروک حس میکرد اون صدا رو میشناسد اطراف آنها به صورت عجیبی روشن بود و آن روشنائی مثل هاله ای با آنها حرکت میکرد و هروقت حس میکردند زیر پایشان نرم میشود نور هم کمتر میشد. تقریبا چند ساعتی بود که داشتند راه میرفتند هنیون گفت بچه ها خیلی خسته شدم بیاید استراحت کنیم فکر میکنم داریم دور خودمان میچرخیم احساس خوبی ندارم میلون هم با بی حوصله گی گفت لعنتی نمیدونم تو تاریکی چه خبره هاندروک به آنها نگاه کرد از قیافه هاشون میشد فهمید بدجوری نگران هستند خودش هم احساس خوبی نداشت هرچه نگرانیش بیشتر میشد حس میکرد زیر پایش نرم تر میشود و نور اطرفش کمتر ازهم بدتر بوی بدی که مرتب بیشتر میشد و جوری بود که بینیش به آن عادت نمی کرد . تمرکزشان را از دست داده بودند به هیچ چیز امیدوار کننده ای نمیتوانستند فکر کنند. چند دقیقه ای بود که راه رفتن خیلی مشکل شده بود هاندروک حس میکرد موجودی توی تاریکی دنبال آنها میاید گاهی حس میکرد صدای نفسهایش را می شنود . با خودش فکر کرد چه اتفاقی دارد می افتد چرا هروقت دلهره اش بیشتر میشد بوی گند بیشتر میشد و نور کمتر میشد هنیون درحالی صدایش میلرزید گفت هاندروک کجائی چرا اینجا اینقدر تاریک شده؟ دارم از ترس میمیرم پاهام تا قوزک دار فرو میره دیگه نمیتونم راحت راه بروم هاندروک ساکت بود. حالا دیگر خیلی سخت میتوانستند راه بروند پاهیشان در ماده ای لجز و بد بو فرو می رفت چند لحظه همه جا ساکت شد دیگر مشکل می توانستند همدیگر را ببینند تا زانو در کثافت زیر پایشان فرو رفته بودند به نظر میآمد آرام آرام دارند پائین میروند ، ناگهان صدای خنده هنسون پست بلند شد او درحالی که میخندید گفت بیچاره های ترسو آینده وحشتناکی در انتظارتان است آینده ای که هر لحظه آرزو خواهید کرد که کاش در راهرو فشار مرده بودید ، شما ازخاطر همه خواهید رفت درست همان بلائی که سرمن آمد . ترس من از مرگ باعث شد دچار این زندگی وحشتناک بشوم اینجا خیلی های دیگرهم هستند آنها هم مثل شما ترسواند صدایشان را میشنوید خوب گوش کنید صدای شوم تنهای ، تاریکی ، ترس ، ناامیدی به گوش میرسد . میلون با ترس گفت هاندروک چکار کنیم هیچ صدای از هاندروک بلند نمی شد در همین لحظه او حس کرد از پشت سرش چیزی دارد به او نزدیک می شود چیزی مثل یک توده فشرده از سایه هنیون با ترس گفت ظلمت متراکم است دارد ما را فرا میگیرد در حالی که فریاد میزد گفت فرار کنید اما انگار هیچ کدامشان نمیتوانستند هیچ حرکتی بکنند آنها درمیان کثافت ها فرو رفته بودند . هاندروک آرام گریه میکرد اشک هایش روی گونه اش میغلطید یاد آن روزی افتاد که داشت از مادرش جدا میشد او داشت برای همیشه ترکش میکرد آن روز هم گریه کرده بود مادرش به آرامی خم شد و گونه اش را بوسید یکی از قطره اشک ها چشیده و ارام در گوش هاندروک گفت هروقت ناامید ناامید شدی یک از این قطرات زیبای وجودت را بچش مطمعمن باش نورهدایت به کمکت خواهد آمد هاندروک درحالی که لبخند میزد چشم هایش را بست احساس کرد مادرش کنارش ایستاده بو خوب موهایش را حس کرد یکی از قطرات آشک را آرام نوشید در عین شوری فوق العاد بود یک دفعه حس کرد ذهنش دارد متمرکز میشود به یاد ستاره امید افتاد و شفق زیبای که هر روز با آن به آنسوی افق پرواز میکرد و حس غریب آواز پرستو های مهاجر که امید میآوردند میان دشت هاندروک به آرامی گفت نباید بگذاریم این موجود پست ما را شکست بدهد. بچه ها اینجا راهرو ترس است ما ترسیدیم و امیدمان را از دست دادیم . ببیند دیگر شاد نیستیم یادمان رفته دنبال چی بودیم هرکدام مان در تنهائی خودش غرق شده ایمان همان نور است ، شادی بوی مطبوع زندگی است ، امید مسیری زیباست هاندروک داشت شعر امید را میخواند توده ظلمانی انگار کنار صورتش متوقف شده بود هاندروک با شجاعت فریاد زد ما به بازی نور رنگ امید را بر پهنه دشت ها نقاشی خواهیم کرد بی هیچ سایه ای هنیون و میلون هم با او شروع به خواندن کردند ، هنسون پست در حالی که صدایش میلرزید فریاد میزد خفه شید احمق های نفهم او تلاش میکرد تا دوباره تمرکز هاندوک را به هم بریزد و او را ناامید کند ولی هاندروک مثل کودک افتاب سوار نور هدایت بود و بی هیچ هراسی داشت میخواند چند دقیقه ای گذشت اطرافشان آرام آرام داشت روشن میشد صدای فریادها ناامیدانه هنسون پست داشت کم کم روبه خاموشی میرفت زمین زیر پای آنها داشت سفت می شد و بوی گند از بین می رفت هاندروک درحالی که با شادی شعر میخواند چشمهایش را باز کرد خبری از توده ظلمانی نبود صورت هنیون و میلون را به خوبی در نور میدید نور اطرافشان هر لحظه گسترده تر میشده تاریکی و هنسون سراسیمه فرار میکردند دیگر همه جارروشن شده بود به راحتی راه میرفتند هنیون مثل یک غزال تیز پا اینسو و آنسو میپرید میلون با چهره ای گشاد و خندان شانه به شانه هاندروک در حرکت بود نسیم مطبوعی درحال وزیدن بود ناگهان هنیون فریاد زد رسیدیم اونهاش چقدر نزدیک بود چند لحظه بعد انها داشتند از راهرو ترس بیرون میرفتند میلون گفت تمام شد راحت شدیدم اونهاش اون دروازه زندگیه هاندروک درحالی که میخندید گفت .

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

چرا اقتصاد خانواده

سال 78 با تجربه اقتصادی اندک و انگیزه های غیر اقتصادی زیاد تصمیم به راه اندازی یک مجموعه تولید مواد غذائی گرفتم. با اینکه اصول تئوریک اقتصاد، بازار و روابط اجتماعی را به خوبی می دانستم و به نوعی از کودکی درگیر فعالیت های اقتصادی بودم و حوزه ارتباطی گسترده ای داشتم اما چندان اشرافی به پیچیدگی های حاکم بر فعالیت اقتصادی نداشتم.با این وجود پس از تلاش های فراوان و حمایت های اطرافیان و خانواده توانستم مجموعه تولید مواد غذائی را راه اندازی کنم. محصولات تولیدی ما با بازاریابی سخت کوشانه و متمادی در اکثر خرده فروشی ها و مراکز فروش استان های دور نزدیک نشسته بود. کیفیت محصول تولیدی ما با توجه به نوع دستگاه ها و دقت در انتخاب مواد اولیه و ترکیب آنها با رقبای قدر و قدیمی این صنعت قابل رقابت بود. از مکانیزم های انگیزشی قابل توجه ای برای بازاریابان و عرضه کننده ها استفاده می کردیم و به تبلیغات به عنوان یک مکانیزم تحریک کننده بازار مصرف ایمان داشتیم.در مدت کمتر از شش ماه توانستیم استاندارد مورد نیاز تولید را با مشکلات فراوان بدست آوریم نوع فعالیت و تلاش ما به گونه ای بود که ما خودمان را برای تولید محصولات دیگر نیز آماده می کردیم.
سیستم حسابداری خبر از رسیدن به نقطه سر به سر می داد ما توانسته بودیم سیستم را به سود آوری اولیه برسانم احساس می کردم همه چیز بر وفق مراد است اما در مدت کوتاهی همه چیز دگرگون شد. ما با اینکه خوب می فروختیم. شروع به ضرر دادن کرده بودیم. انگار جائی از کار ایراد داشت. این ایراد را سریع پیدا کردم بزرگترین ایراد کار ما رفتارهای غیر اقتصادی در یک بستر کاملاً اقتصادی بود. درحقیقت با تصمیم های غیر اصولی و ضد اقتصادی مجموعه نوپا تولیدی با ظاهر موفق را به ضرر دهی کشانده بودم. بعد از مدتی مجبور شدم آن واحد تولیدی را تعطیل کنم. این اتفاق تلخ برای کسانی که دورادور شاهد فعالیت های ما بودند باورکردنی نبود. و اکثراً این سوال را می پرسیدند راستی چرا کارخانه را تعطیل کردید.
بعد از این اتفاق بود که تصمیم گرفتم، دلایل این عدم موفقیت در حوزه فعالیت اقتصادی را بررسی دقیق تری بنمایم. به عوامل مختلفی برخوردم که هرکدام تأثیربه سزائی در شکست این فعالیت اقتصادی داشتند. ولی به عنوان یک پژوهشکر می بایست این موضوع را جدی تر بررسی نمایم.
این بررسی با استفاده از پنج روش انجام گرفت.
• اول زندگی اقتصادی خودم و فرایند رشدم را از کودکی تا بزرگ سالیم را بررسی نمودم. و در این واکاوی و تحلیل به نکات جالبی از فرایند رشد اقتصادی یک انسان دست یافتم. این مطالعه با استفاده از روش پدیدار شناختی انجام گرفت.
• دوم مطالعه اکتشافی با استفاده از 45 نمونه که با استفاده از شیوه نمونه گیری نظری انجام شد.در این مطالعه که با استفاده از مصاحبه عمیق انجام گرفت به مسائل اقتصادی که این خانواده ها که با آن درگیر بودند پرداخته شد. نتایج این مطالعه ما را به دسته بندی نسبتاً جامعی از مسائل اقتصادی خانواده های امروزی رساند.
• سوم با استفاده از روش مشاهده رفتارها و نظرات اقتصادی بیش از 1000 خانواده از فرهنگ ها و اقوام مختلف را ثبت نمودم .
• چهار یافته ها را با مطالعات قبلی که در این زمینه انجام گرفته بود مقایسه نمودم.
• پنج یافته های اولیه را در غالب توصیه های اقتصادی به آشنایان که دچار مشکلات اقتصادی بودند توصیه نمودم و به عنوان یک شیوه کاربردی آنها را در زندگی خودم به کار گرفتم و همچنین این یافته های خام اولیه را به صورت مبانی آموزشی تدوین نمودم و در کارگاه های آموزشی پژوهشی در کرج، تهران، اصفهان و شیراز به خانواده های مختلف ارائه نمودم و واکنش این خانواده ها را نسبت به این یافته ها کنترل نمودم تا در نهایت به یک مدل کاربردی نسبتاً جامع در حوزه اقتصاد خانواده دست یافتم.
این پژوهش 5 ساله در زمینه مدیریت و اقتصاده خانواده این شناخت را برای من به همراه داشت که یک خانواده متعادل و سالم چهار سطح شناخت از مدیریت و اقتصاد خانواده را باید داشته باشد. یا شاید موضوع را اینطور بتوانم مطرح کنم که خانواده های امروزی مشکلات و مسائل اقتصادیشان ناشی از عدم آشنایی با این چهار سطح از شناخت می باشد. این چهار سطح از شناخت به چهار سوال اساسی پاسخ میدهد.
1- چه قوانینی اقتصادی و مدیریتی حاکم بر زندگی ما می باشد؟
2- ما به عنوان یک عضو یا سرپرست خانواده چه وظایفی اقتصادی بر عهده داریم ؟
3- به چه مهارت های برای انجام وظایفمان نیاز داریم؟
4- از کجا می توانیم بفهمیم که زندگی اقتصادی درستی داریم؟

سایت خانواده امن و ایمن آغاز به کار کرد

ما معتقدیم بسیاری از مسائل و مشکلات جامعه به اختلال در کارکردهای اساسی خانواده های امروزی بر می گردد. از این رو با توجه به تحقیقات و پژوهش های که در ده سال گذشته انجام داده ایم بدنبال ارائه راهکارهای کاربردی و عملی برای حل مسائل خانواده ها و جامعه می باشیم. اولین قدم ما طرح خانواده امن و ایمن می باشد.به نظر ما افرادی که در یک خانواده امن و ایمن بزرگ می شوند. سطح فکر بالایی دارند که آنها را می توان از روی ویژگی های که دارند شناخت. این شاخص ها عبارتند از1- خانواده امن و ایمن توان حل مسائل را دارند.2- در مقابل آسیب های اجتماعی مصونیت دارند.3- روابط شان با زیر دستانشان اقتدار گرایانه و مستبدانه نیست.4- در روابط گروهی و با افراد هم سطح تضادهایشان را مدیریت می کنند. 5- رابطه شان با مافوق متملقانه و خائنانه نیست.6- سطحی نگر نیستند بلکه معنای زندگی را می شناسند و با اصول حاکم بر زندگی به خوبی اشنا هستند.7- انسانهای مسئولی هستند زیرا با وظایف خود به خوبی آشنا هستند.8- قدرت نوآوریشان ورای سلطه هنجارهای امور بر آنها می باشد.9- انسانهای صرفاَ مصرفی نیستند بلکه مولد و فعال می باشند.10- انسانهای سازنده ای می باشند و از رفتار تخریبی پرهیز می کنند.11- انسانهای شادی هستند 12- انسانها با ایمان و راضی هستند 13- عقل معاش بالائی دارند14- سخت کوش منطم و با پشتکار هستند

خانواده امن و ایمن

بسیاری از والدین فکر می‏کنند که وظیفه تربیتی آنان صرفا در زمان‏هایی است که آنان با فرزندان‏شان به بحث و گفتگو می‏نشینند یا بازی‏ها و مناسبات‏شان را با اطرافیان جهت‏دار می‏نمایند. اما فرزندان نه تنها باید افرادی شرافتمند باشند بلکه لازم است مدیرانی خوب و شرافتمند نیز باشند. به همین دلیل توجه به اقتصاد در خانواده زمینه بسیار مناسبی برای پرورش خصوصیات مهم اخلاقی در مدیران آینده جامعه است.

با رهبری صحیح و بجا در اقتصاد خانواده، خصوصیات جمع‏گرایی، صداقت، دلسوزی، صرفه‏جویی، مسئولیت‏پذیری، استعداد سمت‏گیری و دیگر خصوصیات مثبت رشد و پرورش می‏یابد.

هر گاه بچه‏ها از محل عایدی خانواده خود اطلاعی نداشته باشند و عادت کنند صرفا نیازمندی‏های خود را مرتفع سازند و به نیازمندی‏های سایر اعضای خانواده بی‏اعتنا باشند، صرفا مصرف‏کنندگان حریصی خواهند بود که بعدها می‏توانند هم برای خود و هم برای جامعه زیان‏های جبران‏ناپذیری به بار بیاورند. از طرف دیگر، اگر پدر و مادرها فقط در این اندیشه باشند که فرزندشان خوب بخورد، خوب بپوشد و در یک کلام همه چیز داشته باشد، در عین حال خود را از ضروری‏ترین چیزها محروم سازند، ناآگاهانه توقعات فرزندان را بالا برده‏اند. آنان از نیازهای والدین‏شان بی‏اطلاع مانده و تنها راه ارضای امیال خود را خواهند شناخت. این شیوه تربیتی بسیار نادرست و زیان‏آور بوده و پدر و مادر قبل از هر فرد دیگری از این تربیت ناصحیح در رنج و عذاب خواهند بود.

به همین دلیل:

1ـ بچه‏ها باید از محل کار والدین، حرفه آنان و دشواری‏های شغل‏شان آگاهی داشته باشند.

2ـ بهتر است والدین فرزندان خود را با برخی از همکاران‏شان آشنا کنند.

3ـ اگر مادر، خانه‏دار است بچه‏ها باید اهمیت وظایف، کار و زحمات خانه‏داری را بدانند و به آن احترام بگذارند. بچه‏ها باید بدانند که کارهای خانه به زحمت و تلاش فراوان نیاز دارد.

4ـ بچه‏ها باید احتیاجات عمومی و مشترک خانواده مانند فرش، رادیو، تلویزیون، کتاب و ... را تشخیص داده و یاد بگیرند از بعضی نیازهای خود جهت رفع نیازهای دیگر اعضای خانواده صرف نظر نمایند.

5ـ بهتر است بچه‏ها با بودجه خانواده آشنا باشند و از مقدار حقوق و یا دستمزد والدین خود آگاهی یابند.

6ـ نباید به بچه‏ها اجازه داد که اگر وضع مالی خانواده رضایت‏بخش است او به خود ببالد و به اصطلاح لاف ثروت‏شان را بزند. در چنین خانواده‏هایی که از رفاه نسبی بیشتر و بهتری برخوردارند، بهتر است پول‏ها صرف نیازهای عمومی خانواده بشود. به عنوان مثال خرید کتاب بهتر از خریدن لباس اضافی است.

7ـ اگر خانواده‏ای به دلایل مختلف نیازهای خود را به زحمت برآورده می‏کنند، بچه‏ها باید بدانند که انسان‏ها در تلاش و کوشش بیشتر برای معاش حلال و بهبود زندگی، بیشتر احساس غرور می‏کنند تا در پول اضافی و ثروتی که بدون دردسر به دست آمده است. در چنین خانواده‏هایی باید بردباری، تلاش در راه آینده‏ای بهتر، گذشت و مساعدت را تبلیغ و پرورش داد. والدین هرگز نباید در مقابل بچه‏ها از وضع زندگی خود بنالند و یا شکایت کنند. بر عکس آنها باید خود را خوشبخت نشان بدهند و برای بهبود معیشت خانواده تلاش و روزهای بهتری را برای خود و خانواده آرزو نمایند.

8ـ وسایلی که مورد نیاز زندگی خانواده هستند به تدریج فرسوده و کهنه می‏شوند که باید وسایل جدید و نو جانشین آنها شوند. از طرف دیگر وسایل جدید را باید خرید. بنابراین لازم است از درآمد خانواده مبلغی پس‏انداز شود. همچنین لازم است بچه‏ها بیاموزند که از وسایل زندگی به طور عاقلانه‏ای استفاده نمایند و نسبت به وسایل مشترک و عمومی خانواده دلسوزی لازم را از خود نشان بدهند.

9ـ ملاحظه‏کاری را باید در بچه‏ها تقویت نمود. ملاحظه‏کاری جنبه خاص دلسوزی است. دلسوزی بیشتر در افکار و تصورات انسان‏ها تجلی می‏یابد اما ملاحظه‏کاری در عادات ظاهر می‏شود. بچه‏ها باید قادر باشند و یاد بگیرند بدون اینکه لوازم و وسایل خانه را کثیف کنند یا بشکنند، از آنها استفاده نمایند.

10ـ حس مسئولیت‏پذیری در بچه‏ها را باید بالا برده و تقویت نمود. حس مسئولیت‏پذیری یعنی اینکه هر گاه چیزی در اثر قصور یا اشتباهی خراب یا از بین رفت، انسان بی‏آنکه مجازات شود، احساس خجالت و شرمساری نماید. بنابراین نباید بچه‏ها را برای خراب کردن یا از بین بردن سهوی وسایل خود و خانواده، مجازات یا تهدید نمود. بچه‏ها باید از بی‏احتیاطی‏شان، خودشان قلبا احساس تأسف کنند. این مهم نیز با صحبت کردن و توضیح دادن به بچه‏ها میسر خواهد شد.


منبع: پیام زن :: تیر 1384،‌شماره 160
گفتارهایی در باره تربیت فرزندان، نوشته: آنتوان ماکارنکو، ترجمه: ابوتراب باقرزاده